مادرانه
وقتی که برگه جواب مثبت آزمایشم را دادند دستم، از پلههای آزمایشگاه بال کشیدم و آمدم توی پیادهروهای کریمخان . پرواز میکردم. وزن نداشتم. پاهایم به سنگفرشها نمیرسید. گوشههای خندهام به گوشهایم رسیده بود و چشمهایم برق میزد. به مردم توی خیابان نگاه میکردم و میخندیدم. لابد فکر میکردند خل شدهام؛ چه میدانم. توی دلم میگفتم «بگذار هر چه میخواهند فکر کنند. من توی دلم رازی دارم که آنها نمیدانند. گوهر ارزشمندی در بطن من است که آنها هیچ کدام ندارند.» و حس میکردم به خاطر این گوهر است که من چند قدم بالاتر از همهشان، توی آسمان بالای پیادهرو، دارم راه میروم.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی