بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
چگونه توصیف کنم شوق مادرانه ام را به همراه پدر مهربانت با سبدی از امید و با عشقی بی مثال منتظر صدا کردن شماره سونوگراف بودیم تا بشنویمت و ببینیمت خدایا لحظه ها انگار ایستاده اند و ساعت قدیمی روی دیوار هم چسبیده به 8 انگار سالهاست به خواب رفته و هیچ کس چرتش را نپرانده دستی گلویم را می فشرد نکند نباشد نکند قلبش نتپد و نکند نکند... اینجا بود که فهمیدم این شروع راه همه دلشوره های یک مادر است ولی در همه لحظه ها این شعررا مرور می کردم :
گر نگهدار من آن است که من می دانم
شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد....
من غرق در رویای تو که پدرت گفت نوبت ماست... داخل شدم و به صفحه مانیتور خیره شدم و گفتم خدایا اینجاهم مرا ببین و دستانت را از من جدا نکن ... دکتر موس کوچکی را بر روی شکم من می لغزاند و من هریسانه به مانیتور خیره بودم که ببینمت ... اینجاست خانم این نقطه سیاه ساکش و درون آن جنین کوچکی در حال رشد می باشد... خدایا الله اکبر حمد و سپاس بزرگیت را و قدرتت را در این سیاهی درون شکم من موجودی آفریدی از بی ارزشتری چیز هستی که به ما بفهمانی ما هیچ چیزی نیستیم در برابر قدرت تو سر سجده فرود می آورم...